اگر عالمان دغدغهي علم و آگاهي دارند و پيوسته در صدد افزودن بر آن هستند، و اگر متفكران از جهل و ناداني گريزان هستند و همواره در بحر انديشه و تفكر غوطه ورند، و اگر فيلسوفان به عالم عقلي و ذهني ميانديشند و دائماً در پي آن هستند كه به عالم عقلي مشابه عالم عيني بدل شوند و شايد فلسفه را هم بر همين اساس فرا ميگيرند كه دربارهاش گفتهاند: «صيرورة الانسان عالما عقليا مضاهيا للعالم العيني»، و در يك كلام اگر درد عالم و فيلسوف، درد دانستن و آگاه شدن است، در اين ميان، مصلحان و پيشوايان اجتماعي را دردي ديگر است. دردي جانكاه و طاقت سوز كه هرگز نميتوان و نبايد درد عالمانه را با آن مقايسه كرد، بلكه بايد آن را دردي پيامبرانه دانست كه عامل اصلي و انگيزهي واقعي آن هدايت مردم و تغيير در رفتار اجتماعي وحتي نحوهي تفكر و نگرش آنان است. شايد بتوان دستهي اوّل را مصداق اين سخن مولوي دانست كه ميگويد:
هـرآنكـس ز دانـش بَرَد تـوشهاي جهاني است بنشسته در گوشهاي
و دستهي دوم را در لابهلاي اين كلام سعدي جستوجو كرد كه ميفرمايد:
صـاحب دلي به مـدرسه آمـد زخـانقـاه
بشكست عهد صـحبت اهـل طـريق را
گفتم ميـان عـالم وعابد چـه فـرق بـود
كاندر ميـان انتخـاب كردي اين فريق را
گفت آنگليم خويش بهدرميبرد زموج
وين جـهد مـيكند تـا بگـيـرد غـريق را
اگرچه در طول تاريخ انسان، همواره اين دو طيف ـكم و بيشـ در جوامع حضور داشتند و هر يك به ايفاي نقش و وظيفهي خويش مشغول بودند؛ اما به نظر ميرسد حضور آنان،و به ويژه دستهي دوم، در اديان الهي و در ميان معتقدان به آيينهاي آسماني، بيشتر و چشمگيرتر بوده است. اگر نگاه ويژهي خويش را به اسلام معطوف داريم و در بين آخرين دين الهي به جستوجوي مصلحانِ اجتماعي برخيزيم، با خيل انبوهي از اين طلايهداران مواجه ميشويم كه هريك در مقطعي از تاريخ براي اصلاح جامعه اقدام نمودند. امّا آنچه كه مدّ نظر است و اين مقدمهي كوتاه در پي بررسي اثبات آن است، اين واقعيت تلخ و اسفبار است كه عليرغم آن همه تلاش و كوشش مستمر، گويا بنابر اين است كه نتايج پربار وپرثمر ـ آن گونه كه شايسته است و انتظار ميرودـ كمتر به دست آيد، يكي از دغدغههايي كه خاطر بسياري از مصلحان را در جهان اسلام به خود مشغول داشته است،ارايهي راهكارهايي براي اتحاد دنياي اسلام و يكپارچگي استراتژيك پيروان آيين آخرين پيامبر(ص) است تا در پرتو آن، قدرت غير قابل شكست مسلمانان مجدداً احيا گردد و عظمت و مجد دوبارهي تمدن اسلامي به جهانيان نمايان شود.
اما سوگمندانه بايد سخن مصلح بزرگ جهان اسلام، سيّد جمال الدّين اسدآبادي را تكرار كرد كه با دنيايي از غم و حسرت، نوميدانه چنين ميگويد: «ان المسلمين اتحّدوا ان لا يتّحدوا.» و اين كلامي است به غايت ژرف و پرمعنا كه رنج و اندوه فراواني را در دل خود پنهان دارد.
وسيّد اين سخن را پس از مسافرتهاي فراوان به كشورهاي اسلامي و مشاهدهي عيني وضعيت مسلمانان و پس از تحمل مشقتهاي بسيار و مصايب و مشكلات فراوان در راه وحدت شيعه و سني، بر زبان رانده است، و بعد از وي هم اگر چه در دوران معاصر مرحوم آيت اللّه العظمي بروجردي از دنياي شيعه و مرحوم شيخ محمود شلتوت از جهان تسنن، تلاشهاي فراواني در راه نزديك سازي اين دو فرقهي بزرگ مسلمانان نمودهاند؛ اما هنوز آنچنان كه شايسته است، توفيقات در خور توجهي در اين مسير حاصل نشده است و اين خود وظيفهي عالمان و دانشمندان عامه و خاصه را به شدت سنگين و دشوار ميسازد و از آنان ميطلبد كه جداي از شعارهاي بعضاً بيمحتوا و غير واقعي در راه وحدت شيعه و سني، گامهاي مثبت و عملي رسيدن به چنين هدف بلندي را عاجلانه بردارند، بديهي است مسؤولان دلسوز كشورهاي اسلامي بايد از طرح مطالب اختلاف برانگيز به وسيله وعّاظ كممايه و افراد احساساتي يا دكانداراني كه كالاي دين ميفروشند، به هر نحو ممكن جلوگيري كنند و اجازه ندهند كه برخي افراد بياطلاع از حقيقت و جوهرهي دين، اين همه بر طبل سني و شيعه بكوبند، و به جاي بحث پيرامون نقاط مشترك ميان مسلمانان ـ كه نه تنها كم نيست، بلكه بسيار زياد هم هست ـ به طرح مسايل اختلافي بپردازند و هر چه بيشتر باعث جدايي مسلمانان شوند. بگذريم از اينكه متأسفانه اين مسأله تا حدود زيادي از جنبههاي علمي خود خارج شده، و به عنوان يك حربهي سياسي در اختيار برخي قدرتها درآمده است كه صلاح و دوام قدرت خويش را در افتراق ميان شيعه و سني جستوجو ميكنند و حتي اگر به ظاهر شعار اتحاد جهان اسلام را سر دهند، به واقع، غير آن را طلب ميكنند، اما در اين ميان، وظيفه عالمان مذهبي دوفرقه اين نيست كه هرگاه نقطه ضعفي از طرف مقابل ديدند، با هزاران آب و تاب در محافل و مجالس نقل كنند و در كتابها و مقالهها بياورند و در زمرهي كشفيات و اختراعات بسيار مهّم خويش قلمداد كنند، آنچه موجب شده است كه اين مقدمهي ظاهراً بي ارتباط با عنوان مقال را مطرح نمايم اين است كه ضرورت بحثي در تاريخ تفسير، به كتاب «التفسير و المفسّرون» دكتر محمد حسين ذهبي، از قرآن پژوهان معاصر مصر مراجعه كردم. «اين كتاب [اگر چه] از روز انتشار تا كنون مورد استقبال و توجه محافل علمي و دانشگاهي قرار داشته است، و تنها كتابي بوده كه مباحثي مبسوط دربارهي تفسير و مفسّران ياد آور شده است»1، و عليرغم جايگاه شايستهي خود، در بين قرآن پژوهان در بررسي كتابهاي تفسير شيعه، دچار لغزشهاي فراوان و اشتباهات متعددي شده است كه از عالمي چون او هرگز زيبنده و پسنديده نبود، كه بايد در فرصتهاي مناسب ديگري به بررسي و نقد آن اقدام شود و البته ـتا آنجا كه نگارنده اطلاع داردـ تا كنون چندين رسالهي كارشناسي ارشد دانشجويان رشته علوم قرآن و حديث در نقد و بررسي ديدگاه وي در زمينهي تفاسير شيعه اختصاص پيدا كرده است.
اما نكتهاي كه موجب نگارش مقالهي حاضر گرديد، ارتباطي به ديدگاههاي بر خلاف واقع مؤلف كتاب مذكور در بررسي تفاسير شيعه ندارد، بلكه بررسي مطلبي است كه وي در انگيزهي نگارش مجمعالبيان از قول برخي از علماي شيعه همراه با نوعي تمسخر و طعنه نقل كرده است. نقل اين مطلب از چند جهت براي نگارنده مايهي تأسف بوده است: اول از اين جهت كه چرا ما بايد در معرفي شخصيّتهاي بزرگ شيعه كه حقيقتاً باعث افتخار جهان اسلام هستند، بعضاً به گونهي احساساتي و افراطي و اغراقآميز عمل كنيم، و شخصيّت بزرگ آنان را در هالهاي از قداست اسطورهاي و افسانهاي بپوشانيم؛ به صورتي كه وقتي يك غير اماميّه بدان مينگرد دچار تعجب و شگفتي شده، صحّت انتساب موضوع را به شدّت مورد ترديد و انكار قرار دهد، به گونهاي كه ما هم ناچار از توجيه يا تشكيك آن شويم؟ و دوّم از اين جهت كه چرا دانشمندي همانند دكتر ذهبي با استناد به مطلبي عاميانه كه هرگز مورد تصديق دانشمندان بزرگ شيعه نبوده، در جهت تضعيف عقايد اماميّه بهره ميگيرد؟
و سوم از اين بابت كه حقيقتاً تا كي بايد شيعه با تمسّّك به برخي مطالب خلاف واقع از كتب اهل سنت، عامّه را به هيچ روي نپذيرد؛ و اهل سنّت هم با استناد به پارهاي مطالب غير واقعي از كتابهاي شيعه، آنان را از سنّت پيامبر (ص) به دور بپندارند؟ و چرا ما حاضر نيستيم نداي دردمندانه وخير خواهانهي مصلحان و نيك انديشان جامعه را بشنويم كه بارها و بارها در گوش ما طنينافكن شده است،كه به جاي انگشت نهادن بر نقاط افتراق، به فكر افزودن بر نقاط اشتراك و اتحاد باشيم و در جنب حفظ آرمان و تمايلات مذهبي خويش به اصول مورد اتفاق ميان فر يقين چنگ زنيم و تا اين اندازه آب به آسياب دشمن نريزيم؟! در هر صورت مطلبي كه دكتر ذهبي در انگيزهي نگارش مجمعالبيان با تعبير «و من العجيب انهم يذكرون قصة في غاية الطرافة و الغرابة» نقل كرده است، عامل و باعث اصلي نگارنده در تدوين مقالهي حاضر بوده است كه اميد است مورد توجه قرار گيرد.
پيش از بحث و بررسي پيرامون علل و انگيزههاي اصلي نگارش تفسير گرانقدر مجمعالبيان، لازم است مطلبي را كه مؤلف «التفسير و المفسّرون» در اين باره نقل كرده عيناً ذكر نمايم و پس از آن به بررسي جوانب مختلف موضوع بپردازم، وي در مبحث «موقف الامامية الاثني عشرية من تفسير القرآن الكريم» و در ذيل عنوان «أهم كتب التفسير عند الامامية الاثني عشرية»، به هنگام بررسي مجمع البيان مينويسد:
و من العجيب أنهم يذكرون قصة في غاية الطرافة و الغرابة في سبب تأليفه لتفسيره مجمعالبيان الذي نحن بصدده فيقولون: «و من عجيب امر هذا الطبرسي بل من غريب كراماته، ما اشتهر بين الخاص و العام، انه قد اصابته السكتة فظنوا به الوفاة فغسلوه و كفنوه و دفنوه ثم رجعوا. فلما أفاق وجد نفسه في القبر و مسدوداً عليه سبيل الخروج عنه من كل جهة، فنذر في تلك الحالة إنه إذا نجي من تلك الداهية الّف كتاباً في تفسير القرآن. فاتفق ان بعض النباشين قصده لاخذ كفنه، فلما كشف عن وجه القبر اخذ الشيخ بيده، فتحير النباش و دهش ممّا رآه. ثم تكلّم معه فازداد به قلقاً، فقال له: لا تخف، أنا حيّ و قد اصابتني السكتة ففعلوا بي هذا، ولما لم يقدر علي النهوض و المشيء من غاية ضعفه، حمله النباش علي عاتقه و جاء به الي بيته الشريف. فاعطاه الخلعة و أولاه مالاً جزيلاً، و تاب علي يده النباش، ثّم انّه بعد ذلك وفي بنذره الموصوف، و شرع في تأليفه مجمع البيان2
اين نكتهاي است كه با تأسف فراوان در يكي از كتابهاي تراجم شيعه راه پيدا كرد و دكتر ذهبي نيز فرصت مناسبي يافته تا در كنار نسبتهاي ناروا و قضاوتهاي نابه جايي كه در حق اماميّه روا داشته، اين مطلب را هم به عنوان يكي از نقاط ضعف و يكي از نشانههاي ساده انديشي شيعيان قلمداد نمايد و با تعجب و شگفتي آنرا به شيعه نسبت دهد.
آري، آنچه از دوستان نادان بر سر ما آمده است و ميآيد، به طور قطع كمتر از مشكلات و گرفتاريهايي نيست كه از سوي دشمنان دانا ميآيد. اين جاست كه بايد سخن اميرمؤمنان، علي(ع) را در حق خودش به خاطر آورد كه بارها در نهجالبلاغه با عباراتي مشابه آنچه در پي ميآيد،مي فرمود:
«هلك فِيَّ اثنان: محبّ غال و مبغض قال» (غرر الحكم،6/ 196)
يا «قصم ظهري اثنان: عالم متهتك و جاهل متنسك.» (غررالحكم،6/98)
نه تنها دربارهي شخصيّتها، بلكه در مورد آيينها و مذاهب نيز چنين است و دوستان جاهل و نادان، ضربتي همسان دشمنان دانا و آگاه بر پيكرهي آن وارد ميكنند. و از همين رو است كه بايد كلام سعدي شيرين سخن را بارها و بارها تكرار كرد كه گفت:
از دشمـنـان شـكـايـت بـه دوستـان بـرنـد
چون دوست دشمن است شكايت كجابريم
گروهي ساده لوح و خوشباور كه تمام كرهي زمين را با همهي وسعتش در محدودهي منطقهي جغرافيايي خود محصور ميبينند، وهمهي چندين ميليارد مردم جهان را در حصار محدود مريدان خود خلاصه ميكنند و از اينكه سخني بگويند و ديگران از آن برداشتهاي متناسب با سليقههاي خود نمايند باكي ندارند، آري، چنين اشخاصي، هر چند در زمرهي عالمان و خادمان به دين و ديانت باشند، در قبال پارهاي اقوال جاهلانه و اظهار نظرهاي غير مسؤلانه قابل دفاع يا توجيه نيستند. ما اگرچه موظفيم خدمات و اقدامات شايستهي آنها را پاس بداريم؛اما به همان اندازه وظيفه داريم ديدگاههاي خلاف واقع و ناصحيح آنها را به شدّت مردود اعلام كنيم.
به طور خلاصه بايد گفت آنچه از بررسي كتب تراجم به دست ميآيد اين است كه داستان مذكور به دلايلي كه در ادامهي مقال خواهد آمد صد درصد جعلي و ساختگي است كه حتي مرحوم ميرزا حسين نوري، عليرغم تتبع فراواني كه در كتب حديث و رجال و تراجم داشته است، و عليرغم وثوق و اطمينان بسياري كه به نقل و روايت و تاريخ داشته، وبر اساس همين خوشباوري توأم با سادگي، كتاب بحث برانگيز و جنجالي «فصل الخطاب» را نگاشته است، اين داستان را نپذيرفته و صحّت انتسابش را مردود دانسته است، ظاهراً داستان سكته طبرسي و نذر وي را اوّل بار صاحب «رياض العلماء» مرحوم ميرزا عبداللّه افندي اصفهاني (م1130هـ)، در كتاب خويش آورده است و از آن پس ديگران هم به نقل از وي در آثار خويش ذكر نمودهاند؛ و كمتر به نقد و بررسي، يا دقت و تأمل در صحّت و سقم آن پرداختند و حداكثر پس از نقل داستان با ذكر عبارت «واللّه اعلم» يا «العهدة عليهم» چنين پنداشتند كه وظيفهي خويش را به طور كامل به انجام رساندند. به احتمال قوي مرحوم ميرزا حسين نوري اوّلين دانشمندي است كه به نقد مختصر ديدگاه صاحب رياض پرداخته و پس از نقل داستان با صراحت چنين آورده است:
ومع هذا الاشتهاد [الذي يدعي صاحب رياض العلماء] لم اجدها في مؤلف احد قبله وربّما نُسبت الي العالم الجليل المولي فتح الله الكاشاني صاحب تفسير منهجالصادقين3
عجيب است! وفات مرحوم طبرسي در سال 548 هجري است و فوت مرحوم افندي در سال 1130 هجري رخ داده است. در اين فاصلهي نزديك به شش قرن، در هيچ كتابي سخن از داستان مذكور در ميان نيست و صاحب رياض هم آن را با عبارت «در بين عامّه و خاصّه مشهور است» براي اولين بار و بدون ذكر هيچ مأخذ و سندي در كتاب خود ذكر ميكنند و از آن پس، ديگر تراجم نگاران با تأسي ازوي آن را با همان عبارات و به شكل ترديد آميزي در كتاب خود نقل ميكنند. سرانجام يك دانشمند سنّي مذهبِ دانشگاه ديدهاي همچون دكتر ذهبي كه با تحقيقات نوين و آكادميك آشنا است، آن را با طعن و كنايه در كتابش ميآورد و عليرغم اينكه در معرفي شخصيّت طبرسي و تا حدودي مجمعالبيان، جانب انصاف و اعتدال را مراعات ميكند؛ از اين داستان با تعجب ياد ميكند كه نشان از ساده لوحي برخي دارد. پيش از نقد و بررسي داستان مذكور، خوب است به اين مقدمه توجه شود:
يكي از نكات بسيار مهم و حائز اهميت در بررسي شخصيّتهاي بزرگ تاريخي ـاعم از اينكه چهرهاي مثبت يا منفي در تاريخ داشته باشندـ اين است كه بايد مرز واقعي ميان شخصيّت تاريخي و شخصيّت اسطورهاي آنها را به خوبي شناسايي نموده، از يكديگر جدا ساخت.
اين واقعيتي انكار ناپذير است كه شخصيّتهاي تأثيرگذار ، همواره داراي دو گونه نمود در تاريخ هستند كه يك نوع آن به عالم عين و واقعيتهاي تاريخي شخصيّت آن قهرمان مربوط ميشود و از واقعيات زندگي وي سخن ميگويد، امانوع دوم آن، مرزهاي عالم عين را در نورديده و به ذهن خلاّق و افسانه باف و اسطوره ساز آدمي برميگردد كه اگر چه آن اسطورهرا بر حقايق جهان هستي بنا نهاده است؛ اما واقعيت خارجي ندارد. و اساساً يكي از انواع اسطورهها، و يكي از گونههاي مختلف اسطوره را «اسطوره شخصيّت» نام نهادهاند كه «تولد و كارهاي برجستهي يك قهرمان مشهور را با هالهاي از شگفتي و رمز و راز ميپوشاند».4 و به تعبير استاد شهيد، مرتضي مطهري:
در بشر يك حسّ قهرمان پرستي هست كه در اثر آن دربارهي قهرمانهاي ملّي و قهرمانهاي ديني، افسانه مي سازد.5
بدون ترديد، بر مبناي همين احساس است كه معمولاً اطراف شخصيّتهاي بزرگ را هالهاي از قداست و شگفتي فرا گرفته است، و هر قوم و ملتي براي قهرمانهاي بزرگ خود، به افسانههايي اعتقاد دارد كه حقيقتاً وجود خارجي ندارند. استاد مطهري اين مطلب را تا آنجا ريشه دار ميداند، كه معتقد است بخشي از مسائل و حوادث مربوط به واقعهي عاشورا و شخصيّت امام حسين(ع) ناشي از همين عامل، يعني «تمايل بشر به اسطورهسازي و افسانه سازي است كه در تمام تواريخ دنيا وجود دارد».6 ايشان براي اثبات اين نكته كه حس اسطورهسازي تا آنجا ريشه دار است كه حتي در اطراف شخصيّت امامان معصوم(ع) همچنين افسانههايي يافت ميشود، چنين ميفرمايد:
بهترين دليلش اين است كه مردم براي نوابغي مثل بوعلي سينا و شيخ بهايي چقدر افسانه جعل كردند! بوعلي سينا بدون شك نابغه بوده و قواي جسمي و روحي او يك جنبهي فوق العادگي داشته است. ولي همينها سبب شده مردم براي او افسانهها بسازند. مثلاً ميگويند بوعلي سينا مردي را از فاصلهي يك فرسنگي ديد و گفت اين مرد نان روغني، ناني كه چرب است مي خورد. گفتند از كجا فهميدي كه نان ميخورد و نان او هم چرب است؟! گفت براي اينكه من پشههايي را ميبينم كه دور نان او مي گردند، فهميدم نانش چرب است، كه پشه دور آن پرواز ميكند! معلوم است كه اين افسانه است. آدمي كه پشه را از يك فرسنگي ببيند. چربي نان را از خود پشهها زودتر ميبيند.
يا ميگويد:
بوعلي سينا در مدتي كه در اصفهان تحصيل ميكرد، گفت: من نيمههاي شب كه براي مطالعه برميخيزم، صداي چكش مسگرهاي كاشان نميگذارد مطالعه كنم. رفتند تجربه كردند، يك شب دستور دادند مسگرهاي كاشان چكش نزنند، آن شب را بوعلي گفت آرام خوابيدم و يا آرام مطالعه كردم. معلوم است كه اينها افسانه است. براي شيخ بهايي چقدر افسانه ساختند. اين جور چيزها اختصاص به حادثهي عاشورا ندارد. مردم دربارهي بوعلي هرچه ميگويند بگويند. به كجا ضرر ميزند؟ به هيچجا. اما افرادي كه شخصيّت آنها، شخصيّت پيشوايي است، قول آنها، عمل آنها، قيام آنها، نهضت آنها سند و حجّت است، نبايد در سخنان شان، در شخصيّتشان، در تاريخچه شان تحريفي واقع شود. درباره ي اميرالمؤمنين علي(ع) ما شيعيان چقدر افسانه گفتهايم؟! در اينكه علي(ع) مرد خارقالعادهاي بوده، بحثي نيست در شجاعت علي(ع) كسي شك ندارد. دوست و دشمن اعتراف دارند كه شجاعت علي(ع) شجاعت فوق افرادي عادي بوده است. علي(ع) در هيچ ميدان جنگي، با هيچ پهلواني نبرد نكرد مگر اينكه آن پهلوان را كوبيد و به زمين زد، اما مگر افسانهسازها و اسطورهسازها به همين مقدار قناعت كردند؟! ابداً. مثلاً گفتهاند علي(ع) در جنگ خيبر با مَرحَب خيبري رو به رو شد. مرحب چقدر فوق العادگي داشت. مورخان هم نوشتهاند كه علي در آنجا ضربتش را كه فرود آورد اين مرد را دونيم كرد (نميدانم كه اين دو نيم كامل بوده يا نه) ولي در اينجا يك حرفها، و يك افسانههايي درست كردند كه دين را خراب ميكند، ميگويند به جبرييل وحي شد، فوراً به زمين برو كه اگر شمشير علي فرود بيايد، زمين را دو نيم ميكند، به گاو و ماهي خواهد رسيد. بال خود را زير شمشير علي بگير. رفت گرفت. علي هم شمشيرش را آنچنان فرود آورد كه مرحب دونيم شد و اگر آن دو نيم را در ترازو ميگذاشتند با هم برابر بودند!
بال جبرييل از شمشير علي آسيب ديد و مجروح شد و تا چهل شبانه روز نتوانست به آسمان برود، وقتي كه به آسمان رفت خدا از او سؤال كرد اين چهل روز كجا بودي؟! [گفت] خدايا در زمين بودم. توبه من مأموريت داده بودي.چرا زود برنگشتي؟ [پاسخ داد] خدايا شمشير علي كه فرود آمد بالم را مجروح كرد. اين چهل روز مشغول پانسمان بال خودم بودم! ديگري ميگويد شمشير علي آنچنان سريع و نرم آمد كه از فرق مرحب گذشت تا به نمد زين رسيد. علي كه شمشيرش را بيرون كشيد، خود مرحب هم نفهميد! گفت علي! همهي زور تو همين بود؟! (خيال كرد ضربت كاري نشده است!) همهي پهلواني توهمين بود؟! علي گفت: خود را حركت بده. مرحب خودش را حركت داد، نصف بدنش از يك طرف افتاد و نصف ديگر از طرف ديگر!!!حاجي نوري، اين مرد بزرگ در كتاب لؤلؤ و مرجان، ضمن انتقاد از جعل اين گونه افسانهها ميگويد: براي شجاعت حضرت ابوالفضل نوشتهاند كه اورا در جنگ صفين (كه اصلاً شركت حضرت هم معلوم نيست، و اگر شركت هم كرده بود يك بچه پانزده ساله بوده) مردي را به هوا انداخت، ديگري را انداخت، نفر بعدي را، تا هشتاد نفر، نفر هشتادم را كه انداخت هنوز نفر اوّل به زمين نيامده بود! بعد اوّلي كه آمد دو نيمش كرد، دومي نيز همچنين تانفر آخر!!! قسمتي از [اين قبيل] تحريفاتي كه در حادثهي كربلا صورت گرفته معلول حس اسطورهسازي [بشر] است.7
به نظر ميرسد كه اين احساس هنوز هم كم و بيش در ميان جوامع مختلف بروز دارد و بر مبناي اين تمايل بوده است كه نسل پيش از انقلاب اسلامي، در دوران معاصر، تحت تأثير شخصيّت فوق العادهي امام خميني (ره) تصوير ايشان را در چهرهي ماه ميديده است، به هر صورت، اگر ميان شخصيّت واقعي و تاريخي قهرمانان عرصههاي مختلف، و شخصيت افسانهاي واسطورهاي آنان تمايز قايل شويم، در اين صورت به راحتي قادر خواهيم بود مرز ميان واقعيت و افسانه را تشخيص دهيم و با اطمينان، آنچه را كه از قبيل داستان سكتهي معروف امين السلام طبرسي است، در زمرهي افسانه و اسطوره قرار دهيم. داستان مجعولي كه تا آنجا كه نگارنده مطالعه كرده، به چندين نفر منسوب است. كه از قضا همهي آنان پس از سكته، نذر تفسير يا ترجمهي قرآن كردند!!
معلوم نيست افسانهسازاني كه اين گونه خرافات را ساز ميكردند، آيا به قصد خدمت به قرآن و بالاي بردن شأن و مقام اين آخرين كتاب آسماني بوده است؟ يا مي خواستند شخصيت بزرگاني همچون طبرسي و ديگران را از آنچه هست بالاتر برند كه در هر دو صورت جز جهالت و ناداني چيز ديگري نميتواند عامل و انگيزهي چنين اقداماتي باشد.
همان گونه كه اشاره شد، پيش از صاحب رياض العلماء، هيچكس سخني از سكتهي مرحوم طبرسي و داستان معروف آن به ميان نياورده است. از اين تاريخ به بعد، يعني تقريباً از آغاز قرن دوازدهم است كه پس از نقل مؤلف رياض، ديگران هم به نقل آن پرداختند و تقريباً عين مطالب صاحب رياض را در آثار خود ذكر كردند. از آنجا كه در كتاب«نامه دانشوران ناصري»، با نثري ويژه و با نظر تأييد داستان را آورده است، ما نيز عيناً از اين كتاب نقل ميكنيم و پس از آن به بررسي و نقد آن اقدام مينماييم، در كتا ب مذكور پس از ذكر اين مطلب كه صاحب رياض از شاگردان مجلسي دوم، يعني ملاّمحمّدباقر مجلسي متوفاي سال 1111 يا 1110 هجري است و پس از ياد كرد اين نكته كه وي شرح حال طبرسي را «از همهي علماي رجال و تواريخ بهتر نوشته است»8، داستان مورد نظر را عيناً از رياض العلماء چنين ترجمه كرده ست:
از عجيب امر اين شيخ جليل، بلكه از غريب كرامات وي تفصيلي است كه در ميان خواص و عوام از نبش9 قبر وي اشتهار تمام دارد كه ميگويد: اين طبرسي را سكتهاي عارض گرديد. پس چنان دانستند كه البته در گذشته است. به تغسيل و تكفين و تجهيز او پرداخته، به خاكش سپردند و باز گشتند.
چون حالت عارضه از او زايل شد و به هوش باز آمد، خويشتن را در لحد ديد و راه خروج را بالمرة مسدود يافت. پس در آنجا با خداي خود عهد كرد و به نذر بر خويشتن واجب ساخت كه اگر از آن ورطه خلاصي يابد، و از آن مهلكه بيرون آيد كتابي در تفسير قرآن مجيد تصنيف كند. اتفاقاً مردي نبّاش كه گورها همي كندي و مردگان را از كفن برهنه ساختي در آن حال بر عادت ديرينه قصد مزار شيخ كرد. چون خاك مزار را از روي جسد او دور نمود، شيخ دستش بگرفت. نبّاش از وحشت و دهشت حيران ماند. شيخ آغاز سخن كردن فرمود. نبّاش را قلق و اضطراب بيفزود. پس شيخ فرمود: اي مرد! بيم مدار و هيچ مترس كه من زندهام و سكته پديد آمده بوده است. اينك مرا چون از نهايت ضعف توان رفتار نيست بر دوش خويش حمل ميكن، نبّاش آن بزرگوار را برداشته به خانه رسانيد، و شيخ خلعتي شايان و مالي فراوان به او بخشيد و او را از آن معصيت عظمي توبه داد. آنگاه به نذر خود وفا كرد و به تأليف مجمع البيان شروع فرمود.10
اين اصل داستاني است كه در واقع براي بيان علت و انگيزهي نگارش مجمع البيان،در پارهاي كتابهاي تراجم و رجال ذكر شده است. اكنون نوبت آن رسيده است كه داوري و نظر نهايي خويش را در اين زمينه بيان نماييم.
از مطالعهي مجموع مطالبي كه در زمينهي انگيزهي نگارش مجمعالبيان به چشم ميخورد، اين حقيقت براي نگارنده مسلّم و قطعي است كه داستان مذكور صددرصد خرافي و جعلي، و ساختهي ذهن اسطورهساز و افسانهباف برخي متشرعان و مقدس مآبهاست، با اين خيال واهي كه به اين وسيله براي قرآن ارج و قرب؛ و براي طبرسي مقام و منزلتي بيش از آنچه هست دستو پا نمايند. پارهاي از دلايل اين مدعا ذيلاً به اختصار ذكر ميشود:
1. همان گونه كه قبلاً هم اشاره شد، اين داستان حدود ششصد سال پس از رحلت طبرسي در يكي از كتابهاي تراجم راه يافت. و تازه در اين كتاب هم بدون ذكر مأخذ و منبع، و تنها با استناد به نقل مشهور ذكر شده، و از اين زمان است كه ديگران هم به نقل قصه به همان شيوهي كتاب رياض العلماء بسنده نمودند، وَ اِلاّ در تأليفات معاصر با شيخ و يا در كتابهاي شاگردان وي، اين داستان نيامده است، وبه تعبير محقق سختكوش كتاب «طبرسي و مجمعالبيان»، مرحوم دكتر حسين كريمان، در كتاب «النقض» عبدالجليل رازي كه ظاهراً اوّلين تأليفي است كه نام طبرسي در آن مذكور است و تقريباًهشت سال پس از رحلت طبرسي به نگارش در آمد، يا در دست نگارش بود و نيز در كتاب «تاريخ بيهق» تأليف ابوالحسن، عليابن زيد بيهقي كه حدود پانزده سال پس از درگذشت شيخ تأليف شد از اين داستان اثري نيست و عجيبتراينكه در آثار دو تن از شاگردان شيخ طبرسي كه هر دو از دانشمندان بزرگ شيعه هستند، يعني ابن شهرآشوب مازندراني (م 588هـ)، و شيخ منتجب الدّين رازي (م پس از 585هـ)، هيچ اثري از اين داستان «كه نه تنها آثار جعل و كذب بر وَجَنات آن هويداست، بلكه عدم امكان وقوع اين افسانه نيز از لوايح امور ا ست»11 وجود ندارد.12
2. تقريباً همهي كساني كه اين داستان را ذكر كردهاند، در پايان به اين نكته نيز اشاره نمودند كه برخي قائل هستند، اين داستان مربوط به ملا فتح اللّه كاشاني مؤلف تفسير منهج الصادقين، (م 988هـ) است و يا اين كه چنين اتفاقي براي وي نيز رخ داده است. و اين در حالي است كه مرحوم ميرزا محمّد علي مدرس، مؤلف «ريحانة الادب» پس از نقل عين داستان از «رياض» و نقل انتساب آن به ملاّ فتح اللّه از «روضات» در خاتمه چنين آورده است:
در «قصص العلماء» نظير قضيه مذكور را به محمّدهادي پسر ملاصالح [مازندراني] نسبت داده و گويد سبب ترجمه ي قرآن همراه با شأن نزول و نيك و بد استخاره اين بود كه وقتي سكته كرد و يا مرض صرع او كه داشته است، طول كشيد، مردم به گمان موت وي دفنش كردند، لكن از راه احتياط، ني بر بالاي دهان او گذاشته و يك سر آن را از قبر بيرون آوردند كه اگر احياناً به هوش آيد راه نفسي براي او باشد، و يا فرياد كند.
بعد از دفن به هوش آمد و خود را در ميان لَحَد ديد و نذر نمود كه در صورت استخلاص از آن ورطه، قرآن را ترجمه كرده، شأن نزول آيات را بنويسد. پس از اين، فريادي برآورد. اتفاقاً شترهايي كه در آن قبرستان مشغول چَرا بودهاند از آن صدا رميدند. پس شتربانان به اهل شهر خبر داد و ايشان هم آمدند و از قبرش برآوردند و به خانهاش بردند. پس صحّت يافته و به وفاي نذر خود پرداخت.13
ظاهراً اين قبيل افسانهسازان محال ميدانستند كه فردي به انگيزهي عشق به قرآن و به خاطر خدمت به قرآن، به تفسير يا ترجمهي آن روي آورد كه اين همه اصرار بوده است تا علت واقعي يك تفسير يا ترجمهي خوب را به يك چنين داستانهاي غير واقعي نسبت دهند. اگر در تاريخ تفسير يا ترجمهي قرآن با تأمل بيشتري نگريسته شود، قطعاً موارد مشابه ديگري هم وجود خواهد داشت. به عقيدهي نگارنده، نفس اين تشتت انتساب يك واقعه به چندين مورد، اگر دالّ بر جعلي بودن و خرافي بودن اصل واقعه نباشد، لااقل ميتواند قرينه و شاهدي براي پذيرش احتمال خرافي بودن آن باشد. ودر جاي خود ثابت شده است كه «اذا جاء الاحتمال، بطل الاستدلال». مجمع البيان با آن جايگاه ويژهاي كه نزد علماي فريقين دارد، و با قداست ممتازي كه در طول تاريخ تفسير به دست آورده است، هيچ نيازي به اين گونه افسانهها براي مقبوليت يافتن، ندارد و نبايد ساحت پاك آن را با اين قبيل ترّهات آلوده ساخت. علاّّمهي بزرگوار مرحوم شيخ عبد الحسين اميني، مؤلف اثر جاودانهي «الغدير» در كتاب «شهداء الفضيلة»، در شرح حال طبرسي از جمله ميفرمايد:
نويسندهي رياض العلماءِ «براي درگذشت شيخ طبرسي داستاني آورده منسوب به ملاّ فتح اللّه كاشاني مفسّر ـ(م 988هـ) ـ امّا چون مسلم نگشت كه او چنين داستاني گفته باشد، از نوشتنش چشم پوشيديم.14
خوب است به اين نكته در پايان اين بحث اشاره شود كه ظاهراً داستان سكتهي طبرسي را اوّلين بار صاحب روضات الجنات، دربارهيملافتح اللّه كاشاني هم ذكر كرده است؛ ولي در پاورقي رياض از قول علي اكبر همداني آمده كه در حاشيهي نسخهي مؤلف، اين تعليق اضافه شده بود:
وقد يُنسب هذا الي المولي فتح اللّه الكاشاني صاحب التفسير الكبير الفارسي، و قبره. بهمذان. و هذه الحكاية سمعت من اهالي همذان في حقه و اللّه اعلم، «علي اكبر الهمداني».15
3. نكتهي ديگري كه دليل خرافي بودن قصهي مذكور است، اين است كه:
آثار حيات [و علايم زندگي] برسكته افتاده، اندك اندك آشكارا گردد، و وي نرم نرمك به خود آيد، و اين معنا نيازمند به زماني بالنسبه طولاني است، و با هواي سخت اندك، و احياناً عفني كه در آن تنگنا فراهم آمده، و شايد تنها براي تنفس لحظاتي چند بسنده باشد، به هيچ روي سازگار نيست. و سخت بعيد مينمايد كه سكته افتادهاي در قبر به هوش آيد، و به موقع خاص خويش پي برده و نذري آنچنان با خويشتن كند، و از اتفاق، كفن دزدي را بر گور وي گذر افتد، و آنجا را شكافتن گيرد، و بالنتيجه وي را نجاتي روي نمايد!16
اين امري است كه اگرچه محال عقلي نيست؛ ولي قاعدتاً از نوع محال عادي و عرفي است و در صورت ارايهي دلايل و شواهد كافي ميتوان صحّت آن را پذيرفت و در غير اين صورت، عقل نمي تواند به راحتي آن را بپذيرد، چراكه دلايل نفي آن بيش از جهات اثبات آن است.
4.چنانكه پيش از اين هم اشاره شد، داستان مذكور در هيچ يك از تأليفات پيش از «رياض العلماء» ذكر نشده است؛ اما علاوه بر اين، و عجيبتر از اين، بايد توجه كرد كه حتي در خود مجمع البيان هم اثري از اين افسانه يافت نميشود، و طبرسي نه در مقدمهي كتاب و نه در هيچ جاي ديگري از آن، سخني درباره انگيزهي خود و نذري كه كرده، به ميان نياورده است، بلكه برعكس؛ علتي را كه موجب نگارش مجمع ياد كرده، دقيقاً خلاف ديدگاهي است كه جاعلان كم حافظهي اين افسانهي دروغي ذكر كردهاند، در حالي كه اگر واقعاً قضيهاي وجود داشت پيش از هركس ديگر، قاعدتاً بايد طبرسي در جايي از تفسير چند هزار صفحهاي خود يادي از اين قضيه نمايد و لااقل براي يك بار و آن هم به طور سر بسته و مجمل هم كه شده از نذر خود سخني به ميان آورد. در حالي كه به طور جزم چنين نيست و انگيزهي نگارش مجمع البيان امر ديگري است كه اكثريت قريب به اتفاق مفسّران را وادار به نگارش تفسير كرده است.
طبرسي انگيزهي خود در نگارش مجمع البيان را عشق و ارادت وافر قلبي،و ميل و اشتياق فراوان دروني ميداند كه نه تنها در اواخر عمر، بلكه از آغاز جواني در وجودش موج ميزده و همواره در صدد نگارش تفسير بوده است. و به طور قطع، همين ميل و رغبت بسيار موجب شده است كه علاوه بر مجمع البيان، تفسير جوامع الجامع و الكافالشاف را به نگارش در آورد. به عبارت ديگر، از آنجا كه به اعتقاد طبرسي، علم قرآن، شريفترين علوم و كاملترين دانشها است و اين لياقت و شايستگي را دارد كه آدمي سراسر عمر خويش را در آن مسير به كار بندد؛وي اقدام به نگارش چند كتاب تفسيري نموده است. همين و بس، ونه چيز ديگر.
يعني اين عامل، يك عامل دروني و باطني است و نه عاملي بيروني و ظاهري. وي خود در اين باره در مقدمهي مجمع چنين مي فرمايد:
«انّ أحق الفضائل بالتعظيم و أسبقها في استحقاق التقديم هو العلم؛ اذ لا شرف الاّ و هو نظامه ولا كرم الاّ و هو ملاكه وقوامه… ثمّ انّ أشرف العلوم و أسناها، أبهرها و أبهاها، وأجلها و أفضلها، و أنفعها و أكملها علم القرآن. فانّه لجميع العلوم، الاصل؛ منه تتفرع أفانينها. والعماد عليه تبني قوانينها… و قد خاض العلماءِ قديماً و حديثا في علم تفسير القرآن ،واجتهدوا في ابراز مكنونه، و اظهار مصونه و ألّفوا فيه كتباً جمّة .17
آنگاه به ذكر اين نكته ميپردازد كه آنچه علماي شيعه در تفسير نوشتند مختصراتي بيش نيست و تنها شيخ طوسي، به تدوين تفسير كامل و جامعي در اين زمينه توفيق يافته است، و پس از تعريف و تمجيد شايستهاي كه از تبيان به عمل ميآورد، با صراحت دربارهي انگيزه يخود چنين ميگويد:
و قد كنت في عهد ريعان الشباب و حداثة السن و ريان العيش و نضارة الغصن كثير النزاع، قلق التشوّق، شديد التشوّف الي جمع كتاب في التفسير ينتظم اسرار النحو اللطيفة و لمع اللغة الشريفة و يفي موارد القراآت من متوجهاتها، مع بيان حججها الواردة من جميع جهاتها… فيتعرض لذلك جوائح الزمان، و عوائق الحدثان، و واردات الهموم، و هفوات القدر المحتوم، و هلّم جرّا الي الآن. وقد ذرف سني علي الستين و اشتعل الرأس شيباً و امتلات العيبة عيباً فهداني علي تصميم هذه العزيمة ما رأيت من عناية مولانا الا مير… ابي منصور محمدبن يحيي بن هبة اللّه الحسيني.18
روشن است كه از هيچ بخشي از آنچه نقل كرديم نميتوان انگيزهاي جز عشق به ساحت مقدس قرآن را در نگارش مجمعالبيان دخيل دانست. چگونه است كه بنا به تصريح مؤلف رياض العلماء، طبرسي داستان يك خواب جالبي را كه ديده است در مجمعالبيان ذكر ميكند، اما از واقعه يا حادثهاي به آن مهمي، كه موجب نگارش تفسيرش شده نه در متن تفسير و نه در مقدمهاش به تصريح يا كنايه سخني نميگويد؟!
آيا اين خود شاهد و گواهي بر جعلي بودن قصهي مذكور نيست؟ مؤلف رياض پس از نقل داستان سكتهي طبرسي مينويسد:
ثم أنّ من جملة مقاماته بعض مناماته الطريفة ما حكاه نفسه في كتاب مجمعالبيان في تفسير سورة طه [آيه 17] في تفسير قوله تعالي وما تلك بيمينك يا موسي الاية من رؤيته «رض» موسي كليم اللّه تعالي و مباحثته صلوات اللّه عليه بحضرة النبي(ص) في حال المنام و شرح ذلك أنّه قال: رأيت رسول اللّه(ص) في المنام و كان معه موسي كليم اللّه. فسأل موسي رسولَ اللّه عن معني قوله «علماء أمتي كانبياء بني اسرائيل»، و قال كيف قلت ان علماء امتك مثل انبياء بني اسرائيل مع عدوّهم و كثيرة علومهم، واي العلماء اردت من قولك؟ فدخلتُ في تلك الحالة علي رسول اللّه (ص) فأشار الي جانبي و قال هذا واحد منهم. فلما سمع موسي(ع) ذلك من رسول الله(ص) توجه اليّ و سأل عنّيـ الخ. فقال موسي أنا سألتك عن فلان واجبتَ بفلان و اطلت في الكلام؟ فقلتُ في جواب موسي(ع): ان اللّه تعالي قد سألك عن عصاك بقوله وما تلك بيمينك يا موسي فلأيّ سبب اطلت في جوابه تعالي و قلت:هي عصاي أتوكّؤا عليها واهش بها علي غنمي ولِيَ فيها مآرب اخري؟ وكان يكفيك ان تقول في جوابه عزّ من قائل: «هي عصاي». فقال موسي(ع) فجوابه: نعم ما قلت. ثم تلطّف بي و قال: صدق رسول اللّه في قوله «علماء امتي كانبياء بني اسرائيل».19
آيا ميتوان پذيرفت طبرسي از نقل اين خواب در مجمع غفلت نكرده باشد، ولي از ذكر علّت نگارش مجمع البيان غافل مانده باشد؟!
بر مبناي اين قرائن است كه به طور قطع ميتوان گفت نگارش تفسير جاودانهاي همچون مجمع البيان انگيزهاي به مراتب فراتر از آنچه در اين باره نقل ميشود، دارد و اين انگيزه نه در اواخر عمر، بلكه از دوران جواني در وجود طبرسي تموّج داشته است. و اصولاً تاريخ تفسير گواه صادق اين مدعاست كه تفسير نگاري امري جهشي و ناگهاني نبوده و نيست و تفسير نگاران يك شبه و يا يكباره تصميم به نگارش تفسير نگرفتهاند.
نگارنده به جدّ بر اين باور است كه اگر در هر دانشي، صرف اراده و خواست اشخاصي كارساز و مؤثر باشد و در صورت موجود بودن شرايط، توفيقاتي نصيب افراد شود، اين امر در مورد قرآن و به ويژه تفسير آن به تنهايي كافي نسيت و بلكه در اين مسير يك توفيق مخصوص الهي هم بايد شامل حال افراد شود. به عبارت ديگر، نميتوان گفت اگر مقتضي موجود و موانع مفقود بود، هر كس ميتواند در كار تفسير وارد شود و حتي بالاتر از اين، به نگارش يك دورهي كامل تفسير موفق شود، وحتي از اين هم بالاتر، بتواند تفسير بنويسد كه نه تنها گَرد كهنگي و اندراس بر آن ننشيند، بلكه همواره به عنوان يك سند افتخار و يك مرجع قابل اعتماد در تاريخ تفسير به شمار آيد. رسيدن به چنين پايهاي از افتخار جز با توفيق الهي ميسر نيست و اين چنين مقام و جايگاهي كه مجمعالبيان به دست آورده است با آن انگيزهاي كه تنها هدفش، چند سال زندگي ديگر دنيايي باشد،ـبه اعتقاد نگارندهـ هرگز سازگار نيست. بلكه همان گونه كه طبرسي خود در مقدمهي تفسيرش بيان فرمود، شوق به قرآن و دغدغهي نگارش يك دورهي تفسير براي آن، امري بوده است كه از آغاز جواني و بلكه در دورهي نوجواني، در وجودش موج ميزدهاست و پس از مطالعهي فراوان در تاريخ تفسير و به دست آوردن آگاهيهاي لازم براي تفسير، در اواخر عمر، يعني در دوران كمال پختگي علمي اقدام به نگارش آن نموده است. اين همان واقعيت مبارك و ميموني است كه نه تنها در مورد طبرسي، بلكه تقريباً دربارهي همهي مفسّران، و تحقيقاً دربارهي بسياري از آنان ـبه ويژه مفسّران بنام و تفسيرهاي جاودانه ـ صادق است و بسياري از آنها بدين نكته در آغاز تفسير خود تصريح كردهاند، كه شوق به قرآن و فهم معاني عميق آن را از همان دوران كودكي و نوجواني در وجود خود احساس ميكردهاند، و بر اساس همان اشتياق دروني كه سالهاي سال با آن زندگي كردند، به تفسير قرآن و نگارش يك دورهي كامل تفسير براي اين آخرين صحيفهي آسماني روي آوردند. همين اشتياق موجب شده است كه طبرسي پس از نگارش مجمع البيان ـ كه ظاهراً تا آن هنگام تفسير كشّاف را نديده بود ـ و بعد از اينكه اثر بسيار برجستهي زمخشري در تفسير، يعني كشّاف را مشاهده كرد و مورد پسندش واقع شد، تصميم گرفت محاسن كشّاف و نكات علمي تفسير مجمع را در كتاب تفسيري ديگري جمع كند و بر مبناي اين باور به نگارش «جوامع الجامع» اقدام نمود. چنانكه مؤلف «رياض العلماء» با صراحت در اين باره مينويسد:
هو قدس سره كان معاصراً لصاحب الكشّاف. بعد ما فرغ من تفسير مجمع البيان رأي تفسير الكشّاف و استحسنه و الّف بعده تفسير جوامع الجامع و ادرج فيه مطالب الكشّاف و فوائد تفسيره مجمعالبيان.20
همانگونه كه نميتوان و نبايد براي نگارش جوامع الجامع انگيزهاي جز آنچه اشاره شد، ذكر كرد، به نظر ميرسد كه براي مجمع البيان هم، كه از جهات متعددي براي طبرسي حائز اهميت بوده است و قطعاً جايگاهي به مراتب مهمتر و ارزشمندتر از جوامعالجامع داشته است، نميتوان و نبايد انگيرهاي جز عشق به قرآن و شوق فهم آن ذكر كرد، يا در نظر داشت.
همان گونه كه در آغاز مقال اشاره شد، يكي از ضعفهاي عمدهي كتاب «التفسير و المفسّرون» ديدگاههاي غير واقعيِ مؤلف در معرفي مفسّران شيعه و آثار تفسيري آنان است. اين نقطهيضعف اگرچه در بررسي همهي تفاسير شيعه به چشم ميخورد، اما ظاهراً در مورد مجمع البيان و طبرسي معتدلتر است و تا حدودي منصفانهتر بدان نگريسته است. شايد اين نكته علل و انگيزههاي مختلفي داشته باشد، اما به اعتقاد نگارنده دو عامل در اين قضاوت و داوريِ تقريباً منصفانه نقش اساسي داشته است: نخست اين كه چون ذهبي از فارغ التحصيلان الازهر است، در اين مورد خاص تا حدود زيادي تحت تأثير ديدگاه منصفانهي برخي از علماي بزرگ الازهر نظير مرحوم شيخ محمود شلتوت رييس سابق الازهر، و مرحوم شيخ عبدالمجيد سليم رييس اسبق الازهر قرار داشته است كه تقريظهاي عالمانه و شجاعانهاي در معرفي تفسير مجمع البيان مرقوم داشتهاند21. و ديگري، انصاف علمي طبرسي است كه در مواجهه با مخالفان واقوال آنان از خود نشان داده است و سعي كرده،كلامش از طعن و لعن و اعتراض نسبت به مخالفان خالي باشد و تنها بر اساس حق و حقيقت داوري كند.
محقق ارجمند و مصحح دانشمند و فرزانهي تفسير جوامع الجامع، استاد گرانقدر جناب آقاي دكتر ابوالقاسم گرجي در اين زمينه مينويسد:
با آنكه وي در زماني ميزيسته كه عالمانِ فِرَق مختلف مذهبي تنها به اقوال معتقدان طريقهي خويش اعتنا داشتهاند، و روايات منقول از مجراي مخالفان خود را هر چند كه مؤيد نظر ايشان بوده مطرود ميشمردند، وي در نقل نظر مخالفان، آنجا كه سخن آنان از نظر اصولي با عقيدت او خالي از اشكال مينمايد، و به نحوي جانبش تأييد ميكند، با كي ندارد. در اين شيوه به پايهاي است كه برخي چون شيخ يوسف بحراني در لؤلؤتي البحرين [ص 279] و تنكابني در قصص العلماء [ص320] بر او خرده گرفتهاند كه اكثر منقولات در مجمع البيان از مفسّران عامه است و از تفسير اهل بيت(ع)، جز اندكي نقل نكرده است. [كه البته واقعيت چنين نيست.]22
در ميان مؤلفان و منصفان، كمتر كسي را توان يافت كه كلامش از طعن و اعتراض نسبت به مخالفان طريقهي خود خالي باشد، لكن طبرسي ساحتش از اين نقص مبراست. تفسير مجمع البيان و تفسير جوامع الجامع دو گواه عدلاند بر اين دعوي.23
دكتر ذهبي هم در اين زمينه تحت عنوان «اعتداله في تشيعه» مينويسد:
والطبرسي معتدل في تشيعه غير مغال فيه كغيره من منظر في الامامية الاثني عشرية. ولقد قرأنا في تفسير فلم نلمس عليه تعصباً كبيراً ولم نأخذ عليه انّه كفّر احداً من الصحابه.24
و در پايان بررسي و تحليل مجمع البيان اين گونه نتيجهگيري ميكند:
أفلا تري معي أنّ هذا التفسير يجمع بين حسن الترتيب و جمال التهذيب، و دقة التعليل و قوة الحجة؟ أظن انّك معي في هذا و اظن انّـك معي ايضاً في ان الطبرسي و ان دافع عن عقيدته و نافح عنها، لم يغل غلو غيره.25
دربارهي انگيزهي نخست دكتر ذهبي در تعريف از مجمعالبيان و طبرسي خوب است به فرازهايي از سخنان دو رييس پيشين الازهر اشاره نماييم. مرحوم شيخ بزرگوار عبدالمجيد سليم در نامهاي كه به جمعيت «دارالتقريب بين المذاهب الاسلامية» در باب طبع تفسير مجمعالبيان فرستاده، در تعريف اين تفسير چنين نوشته است:
… اما بعد، فان كتاب مجمع البيان لعلوم القرآن الذي الّفه الشيخ العلامة، ثقة الاسلام، ابوعلي، الفضلبن الحسن بن الفضل الطبرسي، من علماء القرن السادس الهجري هو كتاب جليل الشأن، عزيز العلم، كثير الفوائد، حسن الترتيب، لااحسبني مبالغا إذا قلت انه في مقدمة كتب التفسير التي تعد مراجع لعلومه و بحوثه.26
و مرحوم شيخ محمود شلتوت در اينباره نوشته است:
… كتابنا هذا [=مجمع البيان] كان اول ـو لم يزل اكملـ مؤلَّف من كتب التفسير الجامة، استطاع ان يجمع الي غزارة البحث و عمق الدرس و طول النفس في الاستقصاء، هذا النظم الفريد، القائم علي التقسيم والتنظيم… و مؤلف هذا الكتاب رجل بحاثه في مختلف العلوم، له تصانيف كثيرة تعد بالعشرات…27
شايد بي مناسبت نباشد در پايان بحث به نكتهي ديگري هم اشاره شود كه از قضا اوّّلين گويندهي آن مؤلف رياض العلماء است كه پس از حدود ششصد سال بعد از طبرسي آن را اظهار كرده است و شايد بر همين اساس باشد كه مورد پذيرش بزرگان قرار نگرفته است. محقق متتبّع كتاب «طبرسي و مجمع البيان» در اينباره مينويسد:
نكتهي ديگري كه در رياض العلماء بدان اشارت رفته و شايان بحث و دقت است اينكه افندي از طبرسي به عنوان شيخ شهيد ياد ميكند و پس از ذكر شماري از مؤلّفات وي ميگويد: «نسخهاي از مجمع البيان ،به خط شيخ قطب الدين كيدري ديدم كه آن را بر نصير الدين طوسي برخواند، و در ظَهر اين كتاب هم به خط وي چنين ثبت افتاده بود: «تأليف الشيخ الامام الفاضل السعيد الشهيد… » لكن نه او و نه ديگران، ذكري از كيفيّت شهادت وي نكردهاند. فاضل نوري گفته: «متحمل است وي را به زهر شهيد كرده باشند». باري، موضوع شهادت طبرسي نيز در فاصلهي سال فوت طبرسي تا تأليف رياض العلماء، كه نزديك شش قرن است، در مآخذ به نظر نرسيد.28
علاّمهي بزرگوار مرحوم اميني هم در كتاب «شهيدان راه فضيلت»، كه شرح حال حدود يك صدوسي شهيد از علماي قرن چهارم تا عصر حاضر است، در شرح احوال شيخ طبرسي، اگر چه بنا به نقل مؤلف رياض العلماء و روضات الجنات وي را شهيد مينامد و آنچه را كه پيش از اين ذكر شد نقل ميكند، اما ظاهراً خود، آن را نپذيرفته و سخن محدث نوري را در مستدرك ميآورد كه:
«پس از اظهار اينكه وي شهيد گشته ميافزايد كه در نوشتهي دانشمندان نيامده كه وي چگونه به شهادت رسيده، شايدمسمومش كرده باشد كه شهادتش شهرت نيافته است.29
آنگاه خود در ادامه ميافزايد:
به هر حال درگذشتش در سبزوار شب نهم ذيحجهي 548هـ 30 اتفاق افتاده است و جنازهاش را به مشهد عليبن موسي الرضا(ع) برده در محل غسل حضرتش به خاك سپردهاند.31
عبارت محدّث نوري در اين باره چنين است:
ولم يذكر هو [=مؤلف رياض العلماء] ولا غيره كيفية شهادته و لعلّها كان بالسمّ و لذا لم يشتهر شهادته.32
همچنين مؤلف ريحانة الادب نيز علي رغم ياد كرد شهادت طبرسي از رياض و روضات، آن را با ترديد نگاه ميكند و در اينكه واقعاً چنين باشد، مردّد است.33
به نظر ميرسد ترديدي كه در گفتار انديشمندان در نسبت شهادت به طبرسي وجود دارد، خود بهترين گواه عدم صدق اين نسبت باشد. زيرا اين نسبت همانند داستان سكتهي وي از اموري است كه انگيزهي نقل در آنها بسيار بوده است، و اگر حقيقتاً مطلب چنين است كه آنها ميگويند، بسيار بعيد بوده است كه تازمان صاحب رياض مخفي بماند يا مطرح نشود، تنها پس از وي انتشار يابد، آن هم با كيفيتي تقريباً مجهول.
بر مبناي اين دلايل و شواهد است كه نگارنده به طور قاطع داستان مذكور را مردود و ساختهي اوهام اسطورهساز برخي افراد ميداند، و مسألهي شهادت طبرسي را بدين كيفيتي كه ذكر شده است نميتواند بپذيرد. ولي با اين همه، مقام و موقعيّت اين افتخار عالم تشيع و بلكه جهان اسلام را آن اندازه رفيع ومنيع ميداند كه نيازي به جعل اين قبيل داستانهاي غير واقعي نميبيند. اميد آنكه با تكيه بر عقل و درايت، و محور قرار دادن عقلانيت، به داوريهاي درست و صحيح و واقعي در معرفي شخصيتهاي علمي و فرهنگي خود اقدام نماييم إن شاء اللّه.
1. بينات،20/171.
2.ذهبي، التفسير والمفسّرون، 2/100. ترجمهي عبارت مذكور در ادامهي بحث خواهد آمد.
3.نوري، مستدرك الوسائل/ 487، چاپ سنگي مرحوم حاج شيخ عباس قمي، شاگرد برجستهي ميرزا حسين نوري، پس از نقل عين نظر صاحب رياض در پايان چنين آورده است: «شيخ محدث ما فرموده كه با اين شهرت كه ايشان [= صاحب رياض] فرمودند من اين حكايت را در كتاب احدي قبل از صاحب رياض نيافتم». فوائد الرضوية/352.
4. تاريخ اساطير ايراني/4، به نقل از صحيفهي مبين،19/117.
5.مرتضي مطهري، حماسهي حسيني، 1/41.
6. همان.
7.همان/42ـ 44؛ نيز ر.ك/119 و 3/254.
8.جمعي از نويسندگان، نامهي دانشوران ناصري، 6/325.
9.با جاي «نبش» به اشتباه «پيش» نوشته شد. نامه دانشوران ناصري، 6/330.
10. نامهي دانشوران ناصري، 6/330 ـ 331.
11. حسين كريمان، طبرسي و مجمعالبيان، 1/227.
12.همان/225
13. محمد علي مدّرسي تبريزي،ريحانة الادب، 4/37ـ 38.
14.اميني، شهيدان راه فضيلت/90ـ91.
15. ملاعبداللّه افندي،رياض العلماء، 4/358.
16. طبرسي و مجمع البيان، 1/227.
17.طبرسي، مجمعالبيان،1/74ـ 75.
18. همان/75ـ76.
19. رياض العلماء،4/358ـ 359، عجيب است كه نگارنده به چندين چاپ مجمع البيان مراجعه كرده ولي اين مطلب را در ذيل آيهي مذكور نيافته است. معلوم نيست در جاي ديگري از مجمع آمده است يا در چاپهاي جديد احتمالاً حذف شده است و يا مطلب به گونهي ديگري است.
20. همان/340؛ نيز ر. ك: مجالس المؤمنين، 1/490؛ روضات الجنات، 5/361.
21. طبرسي، و مجمع البيان،1/26ـ27؛ جوامع الجامع، 1/ چهارده.
22. به اثر محققانه ي مرحوم دكتر حسين كريمان به نام «طبرسي و مجمع البيان» مجلد دوم مراجعه شود.
23. طبرسي، جوامع الجامع،1/6 و 7، تصحيح دكتر گرجي.
24. التفسير والمفسّرون، 2/142.
25. همان/144.
26. طبرسي و مجمع البيان، 2/26.
27. همان/27ـ 28.
28.همان، 1/228.
29. شهيدان راه فضيلت/90.
30. شايان توجه است كه سال وفات طبرسي به طور قطع 548هـ است. و براين اساس، گفتار ذهبي كه آن را به اشتباه 835هـ ميداند قطعا اشتباه است (التفسير والمفسّرون، 2/100) همچنين نظر مؤلف «كشف الحجب و الاستار» قطعاً نادرست است كه در صفحات 92 ،315، 395،599و 601 كتاب، آن را 533هـ ذكر كرده است.
31. شهيدان راه فضيلت/90.
32. مستدرك الوسائل/ 487.
33. ريحانة الادب،41/4.